jeudi, novembre 09, 2006

دشت غرق در سکوت، با چشم های بسته اش انگار خواب تو را می بیند....

vendredi, septembre 08, 2006


سلام
تولدتان هم مبارك. غم اين روزهاي تار و شب هاي
بي ستاره به شادي اميد آمدنت در. اين چراغ ها نذر شب هاي روشنت
اين شربت و شيريني هم نذر سلامتي ات .شب زنده دار زيباترين شب
اين عالم .

mercredi, septembre 06, 2006

اسمت را بگو تا بگويم كدام ستاره را خدا براي تو آفريد .
و من اينجا شب تا صبح هواي ستاره ات را دارم.

dimanche, septembre 03, 2006

انگار قرار بود همه چيز تمام شود. اگر ستاره آن شب جيغ نمي زد من براي هميشه
رفته بودم. قبول داري كه سقوط مرگ دردناكي ست؟

mardi, août 22, 2006


امشب زير اين آسمان ستاره باران قسم مي خورم اگر ستاره ها خلق نمي شدند،
محال بود خدا آسمان شب را در سياهي موهومش خلق كند. هميشه روشنايي هست حتي اگر كورسويي نا اميد كننده باشد، حتي اگر تنها يك ستاره باشد.

samedi, août 05, 2006

امشب دلم می خواهد تمام صبوری این سالهای سکوت را فریاد بزنم.
امشب حتی اگر تمام ستاره ها آمده باشند ، حتی اگر ماه کامل باشد فرقی نمی کند .
امشب من فریاد می زنم . باید این ابر های آرمیده بر بالش نرم بی خیالی بدانند : من
در تمام سال هایی که به حماقتم خندیده اند، دانسته سکوت کرده ام .

lundi, juin 05, 2006

امروز خودم را و تو را به یاد آوردم . که زیر غبار غلیظ همیشه مدفون شده بودیم .
کاش فراموش نمی کردم یا لااقل به یاد نمی آوردم.

mercredi, mai 17, 2006

_باید درخت باشی، تشنه باشی تا بفهمی باران یعنی...
_درخت شدم و روزها آب ننوشیدم ،وفهمیدم باران یعنی...

dimanche, mai 14, 2006

آنقدر سکوت است که دلم برای صدایم هم تنگ شده .
سر آسمان فریاد می زنم ، برای تشنگی ام باران می فرستد،
برای تنهایی ام ماه و برای تاریکی ام ستاره.

dimanche, avril 23, 2006

نمی دانم چرا یک لحظه این دنیای عجیب و غریب آرام نمی گیرد.
چرا مدام تکانم می دهد ؟ پس کی وقت خواب است؟

mardi, avril 11, 2006

چشم هایت را ببند ،آرزو کن و بگو کدام ستاره چشمک می زند.
چشم هایت را می بندی، از پشت پلک هایت می بینم که آرزو میکنی
و می گویی : پنجمی از سمتی که تو می شماری.
_یک، دو ، سه، چهار، ... پنج . آرزویت براورده شد و من می روم .

vendredi, avril 07, 2006

کاش همیشه اینقدر باران ببارد و ما بی آنکه لحظه ای به چتر بیاندیشیم
آغوش باز کنیم برای قطره هایی که فقط برای ما ، فقط برای ما از راه
دور آمده اند و با خود بوی ابر و آسمان و ستاره آورده اند.

mardi, avril 04, 2006

شب بود و سکوت و ستاره و سایه ی ابر بر روشنایی مهتاب ومن و تو
که هیچ نگفته بودیم و هیچ نشنیده بودیم جز سکوت محض و چه ناگفته ها که
نشنیدیم در سکوت منتظر چشم هایمان...

dimanche, avril 02, 2006

چشم می گذارم به دیوار کاهگلی حیاط و می شمارم .همه ی ستاره ها قایم می شوند ومن به دنبالشان از روی درخت و خاک باغچه و پشت پشه بند برشان می دارم و به آسمان باز می گردانم، وقتی فکر می کنم برنده شده ام صدای خنده ی ستاره هایی که در حوض افتاده اند را می شنوم . ستاره های خیس فریاد می زنند: بازنده باید دوباره چشم بگذارد...

mardi, mars 28, 2006

باز ابر آمده ستاره هایم را قورت داده .باز ستاره هایم قایم شده اند.
باز دلم گرفته ، باز دلم باران می خواهد.امروز ابر ها مثل بغض توی گلویم
خیلی خیلی سنگین اند.

samedi, mars 25, 2006

دیشب چشم دوخته بودم به آسمام پر ستاره ی کویر و دلم به اندازه ی تمام دنیا
گرفته بود.آسمان صاف بود وچشم هایم خیس خیس .نمی دانم چرا اینقدر دلم
می گیرد و دلتنگ آسمان می شوم .دیشب همه ی ستاره ها برایم چشمک می زدند.

mardi, mars 21, 2006

کاش یکبار فقط یکبار از درد به خود پیچیده بودی
کاش فقط یکبار از درد دندان سائیده بودی
فقط برای این که امروز همدردی ات را باور کنم.

vendredi, mars 17, 2006

روی لبه ی پشت بام ایستاده بودم که ماه صدایم کرد :این بالا
همه چیز برای آمدن تو آماده است.وستاره ها برایم آواز خواندند.
باید خوش بین بود.از لبه ی بام پایین افتادم .می دیدم که بالا نمی روم
پایین می افتادم و می شنیدم که ستاره ها جیغ می کشیدند.

mardi, mars 14, 2006

از آسمان گرد نقره ای می بارید ، فکر کردم ستاره ها خانه تکانی می کنند.
ولی خاک و ناپاکی مال ما زمینی ها بود.این همه گردگیری و خانه تکانی برای
چیست اگر مارا از خاک آفریده اند؟راستی چرا هیچکداممان شبیه خاک نیستیم ؟
شاید آن دم ملکوتی خاک هایمان را تکاند تا ، تا همیشه بگریزیم از هرچه ناپاکی ست.
راستی می گریزیم؟

vendredi, mars 10, 2006

در شبی سرشار از معجزه ستاره بی آنکه به تو فکر کنم گوش سپرده بودم به
سکوت تیره ی شب .دیگر آسمان بخاطر تو آسمان دوست داشتنی نبود ،آسمان
بی آنکه تو را یادم بیاندازد زیبا بود وشگفت .این را ستاره ها هم فهمیده بودند.

vendredi, mars 03, 2006

و انگار شب آمده بود برای همیشه بماند .
و انگار قصد رفتن نداشت... و قصد رفتن ندارد انگار.
وصبح می شود بی آنکه ستاره ای بمیرد و ماهی خاموش شود.
حالا فقط خورشید مرده است،.یک نفر فدای شب وستارگانش شده است.

samedi, février 25, 2006

ستاره چشم هایش را بسته بود. صدایش کردم جواب نداد.
ترسیدم وبلند تر صدایش کردم ،بی جواب ماند صدایم.
فریاد زدم واشک آمد روی گونه هایم.خندید و چشم باز کرد:
_ تو هنوز از مرگ می ترسی؟
و من فقط از تنهایی می ترسیدم.

dimanche, février 19, 2006

چشم هایت را ببند برایت خواب آورده ام
خوابی که فقط من و تو می دانیم چقدر ستاره دارد .
چشم هایت را ببند برایت لالایی بخوانم.
چشم هایت را ببند...

samedi, février 18, 2006

کاش می آمدی و من برای آمدنت اسفند دود می کردم .
کاش می آمدی ومن برای استقبالت تمام راه را می دویدم.
کاش می آمدی وانتظار تمام می شد.
کاش اصلا نرفته بودی...

mercredi, février 15, 2006

من مانده ام وچشم های ملتهبی که هیچ چیز جز اشک نمی داند.
کجایی ستاره ؟

mardi, février 14, 2006

.ستاره ها پشت ابر خوابیده بودند و دلم باران می خواست
...کاش برایم بارانی بیاوری که بوی سکوت بدهد

dimanche, février 12, 2006

این روزها که غم آمده است و همسایه ام شده است
تنها دلخوشی ام سر شماری شبانه ی ستاره هایی است
. که مرا یاد تو می اندازد

jeudi, février 09, 2006

شاعر یادت بخیر:شب کنارم خیمه زد اندوه ماند
آفتابم باز پشت کوه ماند
درد ها امشب فراموشم کنید
. باد های مرگ خاموشم کنید

lundi, février 06, 2006

در اين شب هاي پر از دلتنگي ماه هم بي صدا مي آيد مهمان شب زنده داريمان مي شود
هم ماه،هم عكس لرزان افتاده روي اشك هاي حوض

samedi, février 04, 2006

ديشب ستاره هايم پشت ابرهاي ضخيم خواب مي ديدند
ومن گوشم پر لالايي باران چشم هايم پراز دعاهاي خيس
خواب ستاره مي ديدم

mercredi, février 01, 2006

ديشب كه هزيان هاي تب آلودم فرياد مي شد و از گلويم بيرون مي ريخت
ديشب كه فرياد مي زدم و لالايي گدايي مي كردم باد صدايم را برد پيش صورت هاي گرفته ي پشت پنجره كه فرياد مي زدند :خفه كنيد اين ديوانه راو من فقط از شما لالايي مي خواستم تا يك شب آرام وبي درد بخوابم.وشايد انتظار زيادي بود

jeudi, janvier 26, 2006

دیشب صدای خنده ی شان بیدارم کرد .بازی قشنگی بود . مترسک مشت مشت ستاره توی جیب های گشادش می ریخیت، وستاره هااز سوراخ های جیبش دوباره به آسمان می گریختند ونه بازی تمام میشد ، نه شب ونه کودکی شان

mardi, janvier 24, 2006

کجای این شب تیره
بیاویزم
قبای ژنده ی خود را؟!؟