mercredi, février 01, 2006

ديشب كه هزيان هاي تب آلودم فرياد مي شد و از گلويم بيرون مي ريخت
ديشب كه فرياد مي زدم و لالايي گدايي مي كردم باد صدايم را برد پيش صورت هاي گرفته ي پشت پنجره كه فرياد مي زدند :خفه كنيد اين ديوانه راو من فقط از شما لالايي مي خواستم تا يك شب آرام وبي درد بخوابم.وشايد انتظار زيادي بود

Aucun commentaire: