mardi, juin 29, 2010

تو را مي بيند
وقتي چشم هايش را مي بندد
و
برايت
تنبور مي نوازد.
او هر روز صبح
وقتي خورشيد از پشت
کوه هاي بلند
بالا مي آيد
تو را
بر فراز
مي بيند
تو را
ايستاده
مي بيند
همانگونه که می خواهد
همانگونه که هستی.

vendredi, juin 11, 2010

باز صدای رستگاری
از حنجره تو
تو در آسمان پیچید.
در شبی که فکر می کردم
سیاهی
بر ما غلبه کرده است.
و
همه مردم شهر
بیدار بودند.
بیدار
...


dimanche, juin 06, 2010

شب ها
خواب آزادی
می بینیم
و
روزها
در
قفس بزرگ خود
بال بال می زنیم.