jeudi, janvier 26, 2006
دیشب صدای خنده ی شان بیدارم کرد .بازی قشنگی بود . مترسک مشت مشت ستاره توی جیب های گشادش می ریخیت، وستاره هااز سوراخ های جیبش دوباره به آسمان می گریختند ونه بازی تمام میشد ، نه شب ونه کودکی شان
mardi, janvier 24, 2006
کجای این شب تیره
بیاویزم
قبای ژنده ی خود را؟!؟
Articles plus récents
Accueil
Inscription à :
Articles (Atom)