samedi, janvier 30, 2010

نگران بودم.
در
میان
همه نگرانی ها،
نگرانی نباریدن
ابرها
و
سنگین تر شدن
بغض آسمان
چیز دیگری بود.
نگران آسمان بودم بیشتر
یا
خودم ...
یا
دلم برای
زمین می سوخت،
صادقانه بگویم
نمی دانم.



samedi, janvier 23, 2010

دلم
هوای
باران کرده بود
اما
.
.
.
آسمان
بنای
باریدن نداشت.

dimanche, janvier 17, 2010

شب بود.
طولانی شده بود.
بازی ستاره ها
انگار تمامی نداشت.
من
اما
خسته
نفس بریده
بی رمق
فقط نگاهشان می کردم
و از سرم گذشت :
"آآآآآآآآآآآآآه
نکند که ..."
خندیدند.
ماه اما
گفت:
شب
همیشگی نیست.
باور کردم
با آنکه
اثری از صبح
در آسمان
نبود.

jeudi, janvier 07, 2010

کاش
دنیا
کمی
مهربان تر
بود.