samedi, novembre 29, 2008

دلم گرفته بود، از آن دلتنگی هایی که خیلی طول می کشد تا... .
برگ های زرد آویزان یک به یک تکلیفشان معلوم می شد، می افتادند روی زمین
و زیر پاهای خشمگین من خرد می شدند و
من حتی از شنیدن صدای پاییز هم محروم بودم وقتی
بلند بلند از خودم می پرسیدپم "چرا آدم ها اینقدر نفرت انگیزند؟".

mercredi, novembre 26, 2008

باد موهایت را از روی صورتت کنار زد؛
تا آن وقت نمی دانستم پا به پای من گریه می کنی.
صدای ستاره ها می آمد که
به غم های بزرگ من و تو از رنج های کوچک دنیا می خندیدند.

vendredi, novembre 21, 2008

دیگر در سر رویایی نیست
مدت هاست که رویاها برای همیشه ذهنم را ترک گفته اند.
پس از مرگ رویاها، چقدر زمان برای پذیرفتن تلخی های دنیا
نیاز است؟
_ ... .

samedi, novembre 15, 2008

می خواستم بگویم:
...
چه فایده وقتی گوشی برای شنیدن نیست!
دنیا خیلی وقت است که با گوش های بسته خوابیده است.

dimanche, novembre 09, 2008

همه خوابیده اند
جز من و دردهایم
که تاصبح بربالین ستاره هایی
که در لحاف ابر آرمیده اند، نگهبانی می دهیم
تا صبح برآید...
انگار که صبحی در کار نیست
این را دردهایم می گویند
اما
من هنوز به برآمدن خورشید
امیدوارم.

jeudi, novembre 06, 2008

چقدر دلم می خواهد امشب آواز بخوانم
بلند، آنقدر بلند که ستاره های خواب آلود
سر از زیر ملحفه ابر بیرون آرند.
کسی چه میداند
شاید
باران هم با من هم آوا شود
"ما را رهااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا کنید در این رنج بی حساااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااب"
... .

dimanche, novembre 02, 2008

دیشب جمع کردن ستاره های چشمانت خیلی وقتم را گرفت
شب غم انگیزی بود
گریه های بی صدای تو و
گونه های خیس من... .