jeudi, juillet 30, 2009

و آن روز
تو آمدی
در بیداری
با صورتی انگار سیلی خورده
با دندانهایی انگار شکسته
با قلبی انگار پر امید
من مات زیباییت مانده بودم
دستانم
پس چرا خونی بود؟
حالم بد است، برادر. حلام بد است و قصد خوب شدن ندارد.
غصه ها آوار شده اند
توی دلی که هیچوقت پیش از این شاد شاد نبوده است.
اما اینهمه غصه هم تویش جا نمی شود.

jeudi, juillet 23, 2009

چرا اینقدر نفس کشیدن کار نفس گیری شده است؟
چرا مدام دلم شور می زند؟
دیگر چه چیز مانده که ما ندیده ایم؟
هان! با توام که تمام شب چشم دوخته ای
به من
که نکند خوابم ببرد.

lundi, juillet 13, 2009

کابوس های گاه گاه!
کابوس های گاه بی گاه!
که حالا شده ای میهمان ناخوانده هر شبم،
حتی اگر چشم های متورمم هر روز سرختر شود،
یادم نمی رود که شب زنده داری این روزگار سنگین را مدیون توام.
سپاس و خیالت راحت که من و ما، چندی است بیداری پیشه کرده و با خواب وداع گفته ایم.
نگو که ندیده ای این شب ها چگونه ستاره های محروم مانده از روشنای روز، پر نور تر بر پیشانی سیاهی خودنمایی می کنند.
تا که روز برآید و بی مدعا باز خاموشی در پیش گیرند.
تا آنگاه که صبح عدالت از مشرق امید سر برآورد.

samedi, juillet 04, 2009

من از که می گریختم، یادم نیست.
فقط یادم می آید که دشت خالی بود
و
تو
نبودی تا به دستهایت پناه ببرم
من
تازه می فهمیدم که فریاد زدن نامت هم
بزرگترین گناه دنیا شده است
چه رسد به ... .
در برهوت بی عدالتی و ظلم
صدایت زدم
سینه ام آماج عقوبت شد
اما
لبیکت تمام حجم دشت را
پر کرد.