lundi, septembre 28, 2009

انگار که نیستی
انگار چنان گم شده ای
که
هیچ وقت پیدا نمی شوی
شاید
چنان گمت کرده ام
که
دیگر پیدا کردنت
محال شده است.
انگار که
نکند که اصلا نبوده ای
انگار که ... .

lundi, septembre 21, 2009

صورتم
خیس از
رد پای پاییز،
خواب ها
هم
بوی خاک
باران خورده می دهند.

گوش هایم
سمفونی برگ ها را
و
روحم
هیاهوی رنگ ها را
می بلعد.
بیا
ببین
که چقدر بوی پاییز می دهند
اشک های خشکیده چنار
و
رقص موزون
مسافران آسمان
به سوی خاکی که
بوی ابر می دهد
و
پیش از آمدنت
از باران
سیراب گشته است.
من
اما
.
.
.
راستی که ...
دلم گرفته است.

jeudi, septembre 17, 2009

...
می خواهم فکر کنم
که
امشب
ما را
بخشیدی
و
همه آنچه را
که از سر غفلت ... .
امشب که
در لحظه افطار
باران فرستادی
فکر کردم
فرصت دادی
تا
آخرین گناهانمان را
در
آب آسمانیت
_آبی پر از
بوی ابر و آسمان_
بشوییم.
باشد که رستگار شویم.
...

samedi, septembre 12, 2009

.
.
.
شرابـــــــــــــــــــــــی تلــــــــــخ می خواهم
.
که مردافـــــــــــــــــــــــــــــــــــکن بود زورش
.
.
.
که تـــــــــــا یکدم بیـــــــــــــــــــــاسایــــم
.
ز دنیــــــــــــــــــــــــــــــــا و شر و شورش
.
.
.
آه
... .

mardi, septembre 08, 2009


زمین تب داشت
زمان هم.
و شمشیر کینه در دست مردی
-جای مهر نماز ریا
بر پیشانی اش پینه بسته -
بر فرق عدالت پایین آمد
قربتا الی الله

عدالت پیش از آن نیز
و
پس از آن هم
بارها
به خون غلتید
سر از تنش جدا شد
و
گاه
به سم نامردی
مسموم شد
و هر بار
قربتا الی الله.
و
هیچگاه نمرد
و
نخواهد مرد
به اراده خدا.

jeudi, septembre 03, 2009


چقدر نزدیک آمده بودی
بوی باران می دادی
و
نور سپیدت
چشمهایم را تا صبح
بازنگه داشت.
دیشب آنقدر نزدیک بودی
که می شد سرم را
روی شانه هایت بگذارم
اما
آنقدر بوی باران می دادی
که
مطمئن شدم
پیش از من
بغض دیگری
روی شانه های خنکت
شکسته است.