چشمانم را به نقره ای آسمان شب می دوزم و به سکوت ستاره ها گوش می سپارم...
dimanche, août 24, 2008
چشمهای قرمزم می سوزد، انگار خسته است اما فکر فردا خواب از سرم میپراند. امشب شما برای چشمهای خسته ام لالایی باران و مهتاب بخوانید.
lundi, août 18, 2008
هوا کمی خنک تر شده است
این را وقتی فهمیدم که ستاره هایم بی روکشی از ابرهای آسمان
خوابشان نمیبرد...
کاش بیایی
خیلی زود دیگر تحمل غروب های دلگیر سخت است شاید سخت تر از تنهایی تو نباشد، اما سخت است دیگر روشنایی ستاره ها این شب های تار را کفایت نمی کند کاش بیایی به حرمت آنچه می گویند نامش انتظار است و تحملش کمرشکن. تمام ستاره هایم نذر آمدنت
دو سال گذشته است. دوباره می نویسم. برای ستاره های آسمان. هرچند که حوصله آسمان بی ابر را ندارم... هرچند که دلم همیشه ابر را با ستاره می خواهد.