mardi, décembre 29, 2009

پاهایم
در زمینی
از سنگلاخ
و
خون دلمه بسته
به زمین چسبیده بود
چشم هایم
در به در
به دنبال تو
تاریکی را
می کاوید
و
دلم
دعا می خواند
و
مغزم
مدام می پرسید
"شعر آخرت چه بود ، برادر؟ نکند که ..."
و
کابوس
با
صدای شکستن استخوانت
پایان یافت
شاید
شروع شد
نمی دانم
دیگر
هیچ نمی دانم
هیچ
... .

Aucun commentaire: