mercredi, mars 24, 2010

شب بود
و
من
در هجوم آن همه احساس ناگهان
سرگردان
و
شاید دیوانه
مانده بودم
میان
آن همه
راستی حرف های شاعری که
همه گفتنی ها را گفته بود:
"من ارچه عاشقم و رند و نامه سیاه / هزار شکر که یاران شهر بی گنهند
مبین حقیر گدایان عشق را کاین قوم / شهان بی کمر و خسروان بی کلهند"
.
.
.
"بود آیا که در میکده ها بگشایند / گره از کار فروبسته ما بگشایند
اگر از بهر دل زاهد خودبین بستند/ دل قوی دار که از بهر خدا بگشایند"
.
.
.
"می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب
چون
نیک
بنگری
همه تزویر
می کنند"
...
آشفته ام
و
هیچ ستاره ای در آسمان نیست!

Aucun commentaire: